تجربیات زیادی از مبارزات کوچک و بزرگ کارگری در ایران است که هیچگاه به صورت مکتوب در نیامده است. بخصوص دهه ۶۰ از این نظر بسیار فقیر است.بخشا به دلیل مسائل امنیتی و یا دستگیری فعالین آن حرکتها و یا کم اهمیت دادن به آن تجارب این حرکتها در خاطره فعالین آن مانده است. ما امروز هنوز از تجربه عظیم حرکت اعتصابی یکپارچه و یکماهه کارگران ذوب آهن اصفهان در سال ۶۳ و در دل آن اختناق و جنگ اثر مکتوبی نداریم. از حرکت بزرگ یکماهه در کفش ملی هم همینطور. برخی از مبارزات بزرگ مانند مبارزات کارگران فرش گیلان که هیچ مدیری نمیتوانست بیشتر از یکسال در آنجا دوام بیاورد و توسط کارگران اخراج میشد، هیچگاه نگاشته نشده است. در آن دوره هر سال بنا به آمار هزاران اعتصاب اتفاق میافتاده است، اما تاریخ آن دوره جنبش کارگری بسیار فقیر است. تجربه ای که من مینویسم نسبت به مبارزات بزرگ کارگری که در آن دوره اتفاق افتاده است، شاید از اهمیت زیادی برخوردار نباشد. اما گوشه ای از آن مبارزات بزرگی است که در آن دوره بوقوع پیوست. بخصوص اینکه از دهه شصت عموما سرکوبها، زندانها، تجاوزها، اعدامها و کشتارهای دسته جمعی در خاطرات مانده و نگاشته شده است و براستی هم آن دهه، دهه زندان و اعدام و شکنجه و کشتار انقلابیون بوده است. اما اینکه در پس پشت آن زندانها، کشتارها، اعدامها و شکنجه گاهها، مبارزین سوسیالیستی تلاش میکردند تا مبارزه توده های مردم را متحد و متشکل کنند، کمتر به رشته تحریر در آمده است. تجربه برگزاری اول ماه مه در ساختمانهای نیمه تمام در تهران با شرکت کارگران ساختمانی از شهرهای مختلف و مهاجرین افغانی که توسط کارگران سوسیالیست جوان سازماندهی میشد، دارای ارزش بسیاری است که باید به صورت مصاحبه و یا نوشته به جنبش کارگری عرضه شود. امیدوارم رفیقم علی آزاد این بخش از تجربه را بنویسد. ما به صف کارگران سوسیالیستی تعلق داشتیم که افق تغییر تمامی جامعه را روبروی خود داشتیم و الگوی رهبری ما یک رهبری سیاسی سوسیالیستی بود. ما در آن زمان تحت نفوذ حزب کمونیست ایران بودیم و با آن فعالیت میکردیم.
کارخانه بهبوش با ۷۰۰ کارگر در جاده مخصوص کرج واقع شده است. من در سال ۶۴ در بخش پیراهن دوزی این کارخانه مشغول به کار شدم. بخش پیراهن دوزی این کارخانه با ۲۰۰ کارگر، زیر استخدام یک شرکت پیمانکار به نام کوشش بودند. در سالهای شصت و زیر جنگ و بیکاری امکان پیدا کردن شغل در کارخانه های بزرگ خیلی کم بود. بخصوص برای من که نزدیک به دو سال از پاییز ۶۰ تا ۶۲ در زندان بودم. خوشبختانه رژیم نتوانسته بود اطلاعات و ارتباطات تشکیلاتی از من گیر بیاورد و جزء خوش شانسهایی بودم که جان سالم از آن واقعه بدر بردم. پس از آزادی از زندان مانند میلیونها جوان در بدر دنبال کار میگشتم. پس از دو سال کار در کارگاههای کوچک و ساختمانی و رنگرزی و…، در کارخانه بهبوش مشغول کار شدم. شغل کمی باثبات تر، یک وعده غذای گرم و سرویس رفت و آمد، کار در بهبوش را برای من بسیار خوشایندتر میکرد. در کارگاههای کوچک هم فشار کار بیشتر بوده است و هم هیچ گونه خدمات و سرویس و بیمه و …در کار نبوده است. جالب است که در آن زمان برخی از کارفرماها برای استخدام کارگر در کارگاهها در آگهی شان شرط داشتن دیپلم را میگذاشتند، آنهم برای پر کردن عروسک و یا رنگرزی. علت آن هم بیکاری وسیع جوانان در آن دوره بوده است. شاید هم برخی کارفرماهای کوچک برای پز دادن به دور و بریهایشان میخواستند استخدام دیپلمه داشته باشند. اما در شرکتهای بزرگ از این بازیها خبری نبود و حداقل یک مقدار کارها حساب و کتاب داشت. در کارگاهها نه تنها امکان اعتراض بلکه امکان نق زدن هم وجود نداشت. نارضیاتی از کار بی معنا بود، کارگر میبایست دل کارفرما را بدست آورد.
بعد از چند ماهی کار در بهبوش دیگر کاملا در محیط بزرگ بهبوش جا افتادم. در بخش پیراهن دوزی که در استخدام کوشش بوده ابم، فضا آزادتر بوده است. به دلیل اینکه استخدامیهای شرکت کوشش همه تازه استخدام بودیم، خبری از انجمن اسلامی و حراست و..نبوده است. کارخانه بهبوش دارای شورای اسلامی نبود. اما انجمن اسلامی آن فعال بود. ولی در بخش ما عنصری نداشتند و کارشان برای کنترل و شناسایی کارگران مبارز با مشکل مواجه بود. فقط چند نفر از بخش ما در نماز جماعت که گاها در کارخانه برگزار میشد، شرکت میکردند و آن دو نفر هم مذهبی معمولی بودند و کاری به انجمن اسلامی نداشتند.
چند ماهی کافی بود تا کارگران مبارز همدیگر را بشناسند و دوستیهایشان عمیق شود. البته در شرائط اختناق افراد مبارزدر همان اولین برخوردها به شناخت عمومی از یکدیگر دست پیدا میکنند. شناخت کارگران مبارز از یکدیگر و عمیق شدن رابطه شان با یکدیگر یک پایه اصلی هر فعل و انفعال در زندگی و مبارزه کارگران است. مسائل کوچک و بزرگی در محیط کار و خارج آن این شناخت و دوستیها را ایجاد میکند. اجتناب از رقابت، روحیه همیاری و کمک، از خود گذشتگی و اعتماد و توجه به مسائل دیگران در محیطهای بزرگ کار، به سرعت کارگران مبارز را مورد اعتماد همه کارگران میسازد. همانطور که کارگری بنا بر هر دلیلی به این ذلت تن میدهد که بر علیه همکارانش نزد مدیران خودشیرینی کند مورد نفرت قرار میگیرد، کارگری که سعی میکند کمک کند تا اشتباه کاری همکارش پنهان بماند، همیشه و در همه حالت هوای همکارانش را دارد، در مشکلات شخصی یار و یاورآنهاست و….محبوب همه میشود. در زندگی عمومی هم همینطور است اما در محیط کار که صدها و هزاران نفر در یک شرکت مشغول کارند، این مسائل سرعت و ابعاد چند برابر میگیرد.
رابطه بخش ما یعنی پیراهن دوزی با بقیه قسمتهای کارخانه چفت نبود. استخدامی زیر یک شرکت پیمانکاری تقریبا همه مسائل ما را از هم جدا ساخته بود. در بهبوش از قطعه کاری خبری نبود، اما در قسمت ما بخشی از کارگران که سالها در کارگاههای کوچک خیاطی کرده بودند و در کار سرعت داشتند قطعه کاری میکردند. حقوق پایه کارگر ساده در بخش ما ۳۰۰۰ تومان بود و هنوز ار طرح طبقه بندی مشاغل و غیره خبری نبود. در حالی که حقوق پایه یک کارگر ساده تحت استخدامی بهبوش از ۴۰۰۰ تومان کمتر نبود. با این همه مسائل مختلفی پیش میامد که موجب پیوند ما میشد. مثلا جمع آوری کمک مالی برای دفن و کفن کارگری و یا کمک به عروسی دو جوان. مدت زمان طولانی تری لازم است تا رابطه کارگران استخدامی تحت یک شرکت پیمانکاری با بقیه قسمتها تحکیم شود، هم چنین رابطه میان کارگران مبارز میان دو بخش.
در حالی که در بهبوش و دیگر کارخانه های بزرگ در آن زمان کارگران مبارز اخراج و یا دستگیر شده بودند و یا بدلیل شناسایی میبایست بیش از بیش دست به عصاتر بروند، در بخش ما بدلیل استخدام جدید، آن هم از طرف بخش خصوصی که کنترل امنیتی رژیم در آن کمتر بود قدرت تحرک بیشتر بود.
بعد از یکسال کار دیگر روابط کارگران مبارز با یکدیگر و روابط کارگران با یکدیگر و با آنها در هم تنیده شد. اول ماه مه سال ۶۵ در بخش ما تقریبا به صورت علنی برگزار شد. حرفی از اول ماه مه به صورت رسمی نزدیم. اما در میان همکاران صحبت از جشن اول ماه مه کردیم. قرار گذاشتیم دو نفر از ما گل بخرند. گل خریدیم و روی میز گذاشتیم و در موقع استراحت آنهایی که ته صدایی دادشتند ترانه های معمولی کوچه بازاری خواندند و به این صورت جشن اول ماه مه را در زیر اختناق سال ۶۵ برگزار کردیم. بخشهای دیگر بهبوش هم از ابتکار ما با خبر شده بودند و موقع نهاراول ماه مه را به یکدیگر تبریک میگفتیم. در آن زمان اول ماه مه تعطیل رسمی نبود.
با کار در یک مرکز کارگری بزرگ، آدم با خبرها از مراکز دیگر کارگری به سرعت با خبر میشود. روزهای بعد همکاران من از برگزاری اول ماه مه توسط کارگران سایپا و کفش ملی و…در اطراف باغهای کرج خبر میدادند که پدر و یا برادرشان با خانواده در آن مراسم شرکت داشتند. از آنجا که راویان خبر نه فعالین کارگری، بلکه کارگران معمولی با سن و سال کم بودند، باید شرکت کنندگان آن اول ماه مه ها فراتر از فعالین کارگری بوده باشند. در آن زمان برای من نیروبخش بود که سنت اول ماه مه تا این حد در میان کارگران زنده است.
تشکیل مجمع عمومی و کمیته کارخانه در بخش ما
یکروز صاحب شرکت کوشش آقای آزرم سا به بخش ما آمد و از ما خواست که کار را متوقف کنیم و جمع شویم و او صحبتی دارد. قضیه این بود که مدیر شرکت، کارگاه دیگری باز کرده بود و دنبال کارگران با تجربه بود. گویا با برخی از کارگران با تجربه آنجا صحبت کرده بود تا برای او کار کنند و اختلافات مالی نیز نزد آزرم سا و او بروز کرده بود. اقای آزرم سا برای خنثی کردن کار مدیر مدت ۲ ساعت برای ما صحبت کرد و از خود تعریف نمود و میگفت” من سفره ای باز کرده ام تا همه از آن بخوریم، هیچکس نمیتونه به من نارو بزنه، من اونجام هم چشم داره و…”
چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. دستم بلند کردم و گفتم ” آقای آزرم سا، شما الان مدت ۲ ساعت است کاررا تعطیل کردید تا در باره مشکلتان با آقای فلانی با ما صحبت کنید. ما ناراضی از این کار شما نیستیم، اما یکبار شده بیایید بگویید مشکل شما چیست و درد شما چیست. ما ۲۰۰ نفریم با ۲۰۰ مشکل و اقای فلانی یکنفر است. چند مشکل ساده که قابل رفع سریع بود را هم به عنوان نمونه نام بردم. آزرم سا که قصد این داشت تا کارگران با تجربه را راضی نگه دارد و نزد شرکت او بمانند، چاره ای جز پذیرش پیشنهاد من نداشت. با همان تبختر تقویم را از جیبش در آورد و گفت راست میگویید، من بی توجه ای کردم، کی میخواهید؟ من گفتم ۱۵ روز دیگر خوب است.
تاریخ تعیین کرد و قرار شد ۱۵ روز دیگر جمع شویم. ما ۵- ۶ نفر از کارگران در خانه یکی از کارگران در کلارک بالای کرج جمع شدیم و گفتیم در روز تجمع چه چیزهایی را طرح کنیم و چه چیزهایی را طرح نکنیم. یعنی عملا یک کمیته کارگری هم تشکیل دادیم. البته بدون اینکه نامی از کمیته و یا مجمع عمومی باشد ما هم به تشکیل مجمع عمومی و هم کمیته دست یافتیم. خواسته هایی که باید طرح کنیم را مطرح کردیم و هر کدام را به عهده یکنفر گذاشتیم. در میان جمع ما، هم کارگران مبارز پرشور و بدون تجربه مبارزاتی از پیشی حضور داشتند و هم کارگرانی با تجربه سندیکایی از سندیکای بافنده سوزنی. همان تجربه کوتاه از سندیکای بافنده سوزنی تا قبل از سرکوبی سال ۶۰، آموزشهایی را به کارگران عضو و فعال سندیکا داده بود که کاملا قابل تمیز از کارگران مبارز جوانتری بودند که اولین تجربه مبارزاتی خود را میگذراندند.
در اولین جلسه مجمع عمومی هم صحبت از مسائل معمولی کاری مربوط به محل کار، مانند جابجایی ماشینها و چرخ خیاطیها برای پیشرفت راحتتر و بهبود راندمان کار شد و هم معضلاتی مانند خوب کار نکردن تهویه محل کار، مسیرهای سرویس رفت و آمد و….
مدت مجمع عمومی حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه بیشتر نبود. سه جلسه مجمع عمومی در طول مدت ۸ ماه به این روال برگزار شد. کشمکشی در جریان برگزاری مجمع عمومی پیش نیامد. ما هم میدانستیم که نباید مسئله ای را طرح کنیم که از حیطه قدرت ما خارج باشد. مهمترین خواستی که به آن دست یافته بودیم، مدت زمان و تعداد دفعات استراحت کارگران زیر ۱۸ سال بود. این را هم با توافق کارفرما انجام دادیم. مهمترین خاصیت این جلسات این بود که کارگران در آن یاد میگرفتند که به عنوان یک انسان با خواستهایی مشترک با همکارانش ظاهر شوند. خواستشان را در یک جمع بزرگ طرح کنند و به خود اجازه بدهند به اظهار نظر بپردازند. به نظر من مهمتر از این مجمع عمومی، جمع کارگران مبارزی بود که دور هم جمع میشدیم تا هم برای طرح مسائل در مجمع عمومی با هم مشورت کنیم و هم در باره مسائل دیگر اجتماعی و سیاسی بحث و صحبت میکردیم، آنچه که میتوان از آن به عنوان کمیته کارخانه نام برد. کمیته کارخانه موقتی در پس هر حرکت اعتراضی و یا هر تحرک کارگری شکل میگیرد. این کمیته های بی شکل از فعالین کارگری، با اهمیت ترین پدیده موچود در میان کارگران است که اگر به صورت کمیته های دائمی در آیند، پایه مهمی را در هر مرکز کارگری شکل میدهند که بخصوص در شرتئط اختناق که امکان تشکیل تشکل توده ای پایدار موجود نیست، میتوانند مبارزات روزمره کارگران را رهبری کنند و ادامه کاری را هم حفظ کنند. این کمیته های کارگری میتواند از طرف کارگران پیشرو یک مرکز کارگری و یا یک صنف و بخش تشکیل شود و از ابتدا شکل اگاهانه و دائمی داشته باشد. این کمیته ها، کمیته هایی هستند که هدفشان پیشبرد مبارزه اقتصادی روزمره کارگران است و با کمیته های سوسیالیستی کارگران که اهداف وسیع سیاسی پیش رو دارند متفاوت است. کمیته ما در بهبوش یک کمیته دائمی و سر و سامان گرفته نبود، اما تشکیل آن چندان هم خودبخودی نبود.
جو قسمت ما در طول کمتر از دو سال آن چنان شده بود که کارگران واقعا هوای همدیگر را داشتند. این جو موجب شده بود که مسئول دفتر و حسابدار شرکت که انسان بسیار نازنین و خوبی بود اخبار داخل مدیریت و بیلان مالی شرکت را در اختیار ما میگذاشت و ما از وضعیت فروش و سود و زیان شرکت و تصمیمات آنها نسبتا مطلع بودیم.
یکبار حسابدار شرکت به ما اطلاع داد که ۳ نفر از کارگران نوجوان در لیست اخراج هستند و به تدریج اخراج خواهند شد. ما تصمیم گرفتیم که در مقابل این اخراج مقاومت کنیم. جلسه ای هم برای آن در منزل یکی از فعالین برگزار کردیم. یکروز یکی از نوجوانان را برای تسویه حساب خواستند. من و یکی دیگر از همکاران به دفتر رفتیم و گفتیم این نوجوان نان آور خانواده است و درست نیست اخراج شود. آزرم سا مسئله بی نظمی و تنبلی اش را طرح کرد. ما خواستیم با توجه به سن او در موردش ملاحظه شود. آزرم سا ناگهان صدایش را بالا برد و ما را متهم کرد که داریم کار شرکتش را مختل میکنیم و با داد و فریاد از ما خواست برویم و به کار مشغول شویم. ما رفتیم، اما تصمیم گرفتیم که مسئله اخراج و این عمل او را بی پاسخ نگذاریم. از طریق فورمن به آزرم سا اطلاع داده شد که در صورت اخراج، کارگران دست از کار میکشند. در این مورد هم کلمه اعتصاب را به کار نمیبردیم تا موجب حساسیت ویژه شود. آزرم سا و مدیریت شرکت تصمیم گرفتند، تصمیمشان را عملی سازند و به حرف ما گوش ندهند.
از اینکه کارگران با تجربه که قطعه کاری میکردند و تولید شرکت تا اندازه زیادی به کار آنها وابسته بود با ما همراه بودند، به ما دل و جرات بیشتری میداد تا مقاومتمان را عملی سازیم. با همه صحبت شد و روز بعد بیشتر از نصف کارگران قسمت ما دست از کار کشیدند. از آنجا گه بخشهای مختلف کار به هم وابسته بود، تولید به کلی خوابید. فردا صبح اعتصابیون را به کارخانه راه ندادند. گفتند هر کسی میخواهد کار را شروع کند بیاد و شروع به کار کند. بخشی از کارگران رفتند و کار را شروع کردند. البته همه آنها ضمن اظهار همدردی صف را ترک میکردند.ما جلوی محوطه کارخانه آتش روشن کردیم و خودمان را در سرمای زمستان گرم نگه داشتیم. انجمن اسلامی کارخانه امد و تهدید کرد که خبر اعتصاب در بهبوش در رادیوهای ضد انقلاب در خارج پخش شده و کار شما بر ضد نظام است و…. و در صورت ادامه اعتصاب آنها نیروی انتظامی را برای پایان دادن به آن، خبر میکنند. دیدیم نمیتوانیم اعتصاب را ادامه دهیم. نیروی ما برای دست زدن به اعتصاب ضعیف تر از آن بود که حساب میکردیم. ما گفتیم ما به تجمع پایان میدهیم اما از فردا کار را شروع میکنیم. انجمن اسلامی این حرف ما را به کارفرما رساند و ما به اعتصاب پایان دادیم. بعد از اعتصاب فهمیدم که مردد بودن کارگران با تجربه تر و جا افتاده تر بی جا نبود. بدون هیچ نتیجه و با روحیه بد اعتصاب ما پایان یافت. بعداز یک هفته انجمن اسلامی کارخانه چند نفر از ما را خواست و از ما تعهد کتبی گرفت که آرامش و نظم و انضباط کارخانه را حفظ کنیم و به ما در مورد حرکت “ضد انقلابی” اعتصاب دوباره تذکر دادند. میگفتند میدانیم شما هدفی از این کار نداشتید اما این کار شما به ضرر انقلاب و اسلام است.
یکی دو هفته بعد در توالت کارخانه شعاری با این مضمون نوشته شد ” شوراهای واقعی ایجاد باید گردد”. وقتی این شعار را دیدم متعجب شدم. با شناختی که از همکارانم داشتم بعید میدانستم کار آنها باشد. احتمالا کسی از قسمت دیگر آمده بود و این شعار را نوشت. هر چه بود کار احمقانه ای بود. انجمن اسلامی کارخانه به من شک کرد. چند روز بعد انجمن اسلامی کارخانه یکی از همکارانم که اتفاقا جزء یکی از کارگران مبارز بود و در اعتصاب هم نقش پیشرویی داشت را فرستاد تا از من دست خطی زیر این بهانه که شعری از حافظ را که بلد بودم برایش بنویسم، بگیرد. همکارم به من گفت که انجمن اسلامی احتمال میدهد شعار نویسی کار تو باشه. به شوخی گفت اگر کار خودت است دستخطت را تغییر بده. شعر را برایش نوشتم. میدانستم با مقایسه آن میفهمند که آن شعار مال من نیست. اما با این همه از اینکه به من شک فعالیت سیاسی برده بودند و از خطر دستگیری مجدد، ترسیدم. روز بعد با یک بهانه تصفیه حساب کردم و دیگر بهبوش نرفتم. بعد از مدتی بیکاری کاری در یک شرکت نصب تصویه فاضل آب کارخانه ها گیر آوردم و بعد از مدتی در سال ۶۷ کشور را ترک کردم. متاسفانه خروج من از ایران در سال ۶۷ به آن دوران پر ثمر در زندگی مبارزاتیم که از انقلاب ۵۷ شروع شده بود پایان داد.
هر چند بستگان و آشنایان زیادی از من در مراکز بزرگ کارگری در تهران کار میکردند و من از دوران کودکی از طریق آنها با چند وچون کار درمراکز کارگری آشنا بودم، اما تجربه مستقیم من به کار در مرکز بزرگ کارگری به بهبوش مربوط بود. کار در کارخانه و شرکتهای بزرگ برای خیل زحمتکشان فقیر ساکن روستاها خود رویایی بود. در زمان کودکی ام، زمانی که پدرم ۶ ماه از سال را در کارگاههای کوچک در تهران و یا مازنداران به عنوان خیاط و یا کارگر ساختمان کار میکرد و ۶ ماه را در روستا به کشاورزی میپرداخت، آرزو میکردم پدرم در یکی از کارخانه های بزرگ کاری گیر میآورد تا مانند بعضی از بستگان و آشنایانمان درشادشهر و چهاردانگه، نازی اباد و….ساکن، و احتمالا صاحب خانه شویم و از کار فرسوده کننده تمامی اعضای خانواده رها شویم. در آن زمان کار در کارخانه ها و شرکت واحد و دیگر مراکز بزرگ کارگری برای روستاییان فقیر و زحمتکش و بخصوص نیمه پرولترها مساوی با رفاه و آسودگی بود. پدرم با ۶ فرزند نمیتوانست مانند کارگران جوان مهاجرت کند. مجبور بود ۶ ماه کار در شهر را به ۶ ماه کار در روستا اضافه کند تا نان و دیگر ابتدائیات خانواده را تامین کند. ما هم از دوران نوجوانی مانند او مجبور بودیم نیمی در روستا و نیمی در شهر مشغول کار شویم. اما فقر بیداد کننده آن دوران با این کارها ذره ای تغییر نمیکرد و ادامه تحصیل ما در مدرسه راهنمایی و دبیرستان هم به کار ما مربوط بود. در زمان ورود من به مراکز بزرگ کارگری، دیگر این مراکز آن موقعیت خود را از دست داده بودند. کارگران دیگر در شاد شهر و خانی اباد و خزانه و…نیز قادر به خرید خانه نامناسب هم نبودند. بر اساس یک حساب سر انگشتی در آن زمان، یک کارگر اگر تمام حقوقش را کنار میگذاشت بعد از ۳۰ سال هم نمیتوانست یک خانه در نازی آباد بخرد.
امروز از جنبه هایی زندگی مردم کارگر و زحتکش در ایران تغییر کرده است. هر چند فاصله طبقاتی در ایران بسیار افزایش یافته است، سطح زندگی بطور کلی بالا رفته است. فرزندان بسیاری از خانواده های کارگری و زحمتکشی تحصیلات دانشگاهی دارند( این را نه بر اساس آمار بلکه شناخت شخصی میگویم)، کیفیت و کمیت وسائل مصرفی طبقه تغییر چشمگیری کرده است، اما صاحب خانه شدن و حتی داشتن یک مسکن نامناسب در شادشهر و نازی اباد همچنان دشوار است و اجاره خانه اندازه حقوق یک کارگر میباشد و بیکاری و نابسامانی زندگی همه را تهدید میکند. هیچ خانواده ای از اعتیاد در امان نیست و آمار خودکشی در خانواده های کارگری و زحمتکشی بالاست. وضعیتی که هر ناظری میتواند با مطالعه حتی روزنامه های رسمی به کنه وضعیت طبقه کارگر پی ببرد. وضعیت کارگر در کارگاههای کوچک وحشناک است و کارفرمایان افسار پاره کرده و به جان کارگران افتاده اند.
آنچه مهم است مقابله طبقه کارگر با این وضعیت است. تحولات اقتصادی و سیاسی در ایران و افزایش مهاجرت روستائیان به شهرها ترکیب جدیدی به طبقه کارگر داده است. سوخت و ساز مبارزاتی طبقه کارگر با سرکوبگریهای دهه ۶۰ و جنگ و با این مهاجرتها در دوره ای تضعیف گشت. ولی در دهه اخیر طبقه کارگر دوباره به خود آمد و مصافهای جدی تر طبقه کارگر در راه است. مسئله اساسی دخالت سوسیالیسم کارگری در این مبارزات است. دست یابی طبقه کارگر به تشکل صنفی شبیه ترکیه و برزیل و شیلی و…اتفاق خواهد افتاد و صدها و هزاران سندیکا با تضعیف و یا سرنگونی رژیم اسلامی شکل خواهند گرفت، در این شکی نیست. مسئله مهم و اساسی دخالت کارگر سوسیالیست در این روند و مهم تر از آن در روند اوضاع سیاسی است که منجر به رفتن جمهوری اسلامی میشود و این قبل از هر چیز احتیاج به یک مرکزیت سیاسی کارگری که معمولا حزب نامیده میشود دارد. بدون کمیته های منسجم کارگری و دخالت آنها، ساختن اتحادیه و مجمع عمومی پردوام و هدایت مبارزه اقتصادی در شرائط کنونی غیر ممکن است و در آینده پس از جمهوری اسلامی هم سر کارگر مانند همه جا بی کلاه خواهد ماند. مبارزه صنفی کارگر در شرائط کنونی در ایران سیاسی است و این موقعیت ویژه ای را به کارگر سوسیالیست میدهد تا علارغم دشواریها بلندپروازی کند.
تجربه هر مبارزه اقتصادی کارگری به ما میگوید، در مبارزه اقتصادی روزمره کارگران در شرائط کنونی، مسئله اصلی برای کارگر سوسیالیست تشکیل کمیته های کارخانه برای هدایت مبارزات اقتصادی روزمره است. تشکیل اتحادیه و یا مجمع عمومی پردوام بدون این کمیته ها ممکن نیست. سرکوب و دیکتاتوری به اتحادیه مستقل کارگری و مجمع عمومی منظم اجازه دوام نمیدهد. در صورت وجود چنین کمیته هایی علارغم سرکوب تشکلهای مستقل کارگری، مبارزات روزمره کارگران دوام بیشتر مییابد و ارتباط کارگر پیشرو با یکدیگر در کارخانه و یا فراتر از آن حفظ میشود. دخالت سیاسی طبقه کارگر در اوضاع امروز و فردا هم در درجه اول به حاکم بودن یک افق سوسیالیستی بر فعالین کارگری و تشکیل یک مرکزیت و یا حزب کمونیستی کارگری که به طور واقعی حزبی کارگری باشد و طبقه را بطور واقعی نمایندگی کند، مربوط میباشد.
ghazvini.m@gmail.com
محمود قزوینی 29 مرداد 90